بهمن ماه فراموش نشدنی....22 سال پیش در چنین روزهایی3>..فصل دوم
چند وقت پیش آقای فرامرز نصیری تو وبلاگش(کلاغ ها)یه پستی گذاشته بود با نام "یادها" که قسمتی از این پست مربوط می شد به گزارش صعود زمستونی من در سال 70 که به پَلوار رفته بودم.(http://news83.persianblog.ir/post/4319/)
خیلی برام عجیب بود که آقا فرامرز اینو از کجا آورده!!گفت از توی اینترنت پیداش کرده.البته آدرسش رو هم نداد بهم.ولی خوب برای من یادآوری لذت بخشی بود.بعضی دوستان که قسمتی ازین گزارش رو تو وبلاگ کلاغ ها خونده بودن از من خواستن که گزارش کاملش رو بذارم.منم که از خدا خواسته دنبال یه بهونه بودم فقط و ازونجایی که ارادت خاصی به ماه بهمن دارم تصمیم گرفتم تا این ماه گرانقدر نگذشتیم این گزارش رو بصورت خلاصه بذارم.اون چیزی که در زیر خواهید خوند ادغام شده ی 3 گزارشه.یکیش که در گاهنامه گلچین(نشریه گروه کوهنوردی شهید حمید رضا واعظی زاده) چاپ شده.دیگری دست نوشته های خودم و اون یکی گزارش همنوردم بتی عزیز که با دست خط زیباش نوشته و پیش من محفوظه.همه ی آن چه که از کرمان با خودم آوردم مانندی گنجینه ای گران بها تو تمام این سال ها حفظشون کردم.
این بار سوم بود که به قصد صعود پلوار می رفتیم.هر دو دفعه ی قبل به دلایل مختلف از جمله بدی هوا یا عدم آمادگی گروه و یا کمبود وقت موفق به صعود نشده بودیم.یه بار که حتی تا منطقه ای که به اون "زیر سنگ " می گن هم رفتیم و از قبل هم تیم صعود مشخص شده بود و به خودمون کلی وعده ی صعود داده بودیم ولی بخاطر ریزش بهمن و خطرات احتمالیش و برف سنگین منطقه که حتی به یک متر هم می رسید برگشته بودیم.
و اینک بعد از ماه ها تمرین و شرکت در برنامه های مختلف بالاخره روز موعود فرا رسید.
با شرایط منطقه از قبل آشنا بودم و آخرین آموزش هایی رو که برای یه صعود زمستونی سنگین لازم بود فرا گرفته بودم.فقط مونده بود رضایت خونواده که چند روز قبل هم این کار انجام شد.برای راضی کردن اون ها از راه های مختلفی وارد شدم که یکیش این بود که به مادرم می گفتم اگه به فرض اتفاقی برای من افتاد و از جایی پرت شدم افتخارش برای شما می مونه.چون من اولین دختری هستم که پا به اونجا می ذارم و ثانیا" نقطه ای از ایران یا تخته سنگی,دیواره ای به نام من میشه که اینم باز باعث افتخاره دیگه!...و بالاخره با هر جون کندنی بود راضی شدن.
صبح روز چهارشنبه همه آماده ی حرکت بودیم.مقصد قله ی پربرف " پَلوار " بود.مینی بوس مسیر خودش رو بطرف ماهان ادامه داد و ازونجا بطرف شرق حرکت کرد.در طول راه ترس شیرینی در دلم خونه کرد و فکرمو مشغول می ساخت.همون ترسی که بارها پشیمونم کرده و صدها بار مشتاق ترم ساخته.این بار با همیشه فرق می کنه.اگه امروز نشه دیگه ممکنه هیچوقت نتونم برم پلوار.چون دیگه درسم داره تموم می شه و دارم از کرمان(شهر آرزوهام) بر می گردم تهران.
در دهی به نام "دٍربَر" از مینی بوس پیاده شدیم و مینی بوس از همان راهی که اومده بود بازگشت و در پیچ و خم جاده ی خاکی گم شد و ما موندیم با یه خروار باری که روی زمین گذاشته شده بود.
هر کی کوله و مقداری وسیله برداشت و به سمت " گوسفند سرا " به راه افتادیم.این محل رو در صعود قبل شناسایی و برای شب مانی انتخاب کرده بودیم و فاصله چندانی با ده "دٍربَر " نداشت.من و نازی که با منطقه آشنایی بیشتری داریم برای آوردن آب از یه سربالایی بالا می ریم و بقیه هم برای جمع آوری هیزم راهی می شن.
همه با دست پر بر می گردیم .داخل بیدکن می شیم.اتاقکی کوچک با دیواره ها و سقف سنگی و سیاه و طاقچه ای الان پر شده از خرت و پرت های ما.فضایی دلپذیر که صفاش از یه هتل پنج ستاره هم بیشتره.من و نازی مشغول پختن ناهار(کتلت) می شیم و آقای شجاعی و محمدزاده که قراره فردا تیم صعود رو همراهی کنن و ظاهرا" هم خیلی گرسنه ان غذاشون رو خورده و نخورده میرن که مسیر قله تا زیرسنگ رو بررسی کنند.
عباس ایلاقی هم بیرون بیدکن مشغول درست کردن آدم برفیه.جالبه که داره براش یه کوله هم درست می کنه.فروزنده و بتی هم کنارش مشغول صحبت کردن و عکس انداختن هستند.
از چپ به راست:نازی,خودم(فرشته),زری,راضیه,رضوان,فروزنده,کیانوش,بتی,محسن شجاعی,یداله میرزایی.
شب بر گرد آتیش می شینیم .چای آتیشی هم حاضره. چاییمون رو با شیرینی تولد فروزنده می خوریم و براش آهنگ تولد رو می خونیم.دیگه ازین بهتر نمی شد.یه جشن تولد ساده زیر سقف آسمون پرستاره ی کرمان و دور یه آتیش توی یه شب سرد زمستونی.دیگه آدم از خدا چی می خواد...فقط می مونه یه صعود موفق که فردا حتما" انجامش می دیم.
برای شام می ریم داخل بیدکن و آقای شجاعی می ره که سوپ بپزه.بتی هم می ره کمکش و هر آنچه که گیر دستشون میاد رو می ریزن توی قابلمه..کنسرو نخود فرنگی که از برنامه جوپار زیاد اومده و تخم مرغ و شوید و خاویار بادمجون و ...تا جاییم که ظرف جا داره توش آب ریختن که به همه برسه!همه می شینیم دور سفره.قاشق اول رو که می خوریم می بینیم اینقد این سوپ شور شده که حد نداره ولی آشپزهامونم که دو نفر بودن زیر بار نمی رن! سعی می کنیم خودمونو با کتلتی که از ظهر مونده سیر کنیم.بازار خاطره و جک و عکس هم طبق معمول برقراره.
بعد از شام نفرات اصلی تیم حمله به قله انتخاب شدن و آخرین صحبت ها و تذکرات توسط آقای میرطهماسب(رییس گروه واعظی زاده) و آقای میرزایی داده شد.خوشحالی فراوان و غیر قابل وصفی داشتم ازینکه می دیدم جزء چهارنفر اصلی تیم انتخاب شدم.
ما دیگه باید زودتر می خوابیدیم و رفتیم تو کیسه خوابامون.ولی بچه هایی که فردا با ما نمیان بالا دور آتیش همچنان نشسته بودن و سر و صداشون نمیذاره ما بخوابیم.با صدای بلند قسمشون می دم که :"بچه ها تو رو امام حسین بخوابین فردا خواب می مونیما!" و صدای خنده شون از بیرون میاد و به دنبال اون خوندن آواز "الهه ی ناز"..
4:30 صبحه و کم کم باید آماده شیم.آقای میرزایی کتری آب رو آماده می کنه.اول از همه زری بیدار می شه.همه شب سردی رو گذروندیم.صبحونه رو خوردیم و ساعت 5 بود که کاملا" مجهز و با یه خداحافظی پر سر و صدا راه افتادیم.بچه ها به گرمی ما رو بدرقه می کنن .... و باز قصه ی همیشگی شروع شد.شیب تند همراه با برف که گاهی تا بالای زانو توش فرو می رفتیم و خستگی از برف کوبی مسیر که تموم شدنی نبود.کاملا" از همون ابتدا مشخص بود که کار سختی در پیش داریم.
با هر زحمتی بود رسیدیم به "زیر سنگ ".البته در بین راه متوجه شدیم که تیم دوم در مسیر برفکوبی شده ی ما دارن میان بالا و کمی از برنامه ی زمان بندی شده عقب بودیم.تعدادی از بچه هام از شدت سرما و باد شدید منطقه قادر به ادامه ی حرکت نبودند.به هر صورت اونچه که مشخص بود این بود که این برنامه اولین تجربه ی ما در رابطه با یک صعود سنگین زمستونی بود.مقداری از مسیر رو هم با حمایت ادامه دادیم.سنگ ها همه یخ زده بودند.بعد از کمی حرکت آقای محمد زاده راهنمای تیم که وضعیت بچه ها رو دیدن گفتند که حرکت کافیه و بر می گردیم!!!!با این صحبتی بعشی بچه ها به من نگاه کردن و منتظر بودم ببینن من چی می گم.اصلا" برای من قابل قبول نبود و این حرف خیلی برام گرون تموم شد .به ایشون گفتم من این همه راه رو نکوبیدم بیام اینجا که دوباره برگردم چون دومین باره که تا زیر سنگ میام و بخاطر کولاک شدید مجبور به بازگشت شدیم.بخاطر همین خیلی هم عصبانی شدم که البته در این مورد خودمو سرزنش می کنم ولی خوب اقای محمد زاده تصمیمش رو گرفته بود که بچه ها نمی تونن ادامه بدن و باید برگردیم.زری و فروزنده شرایط مناسبی نداشتند.ولی من به عنوان سرپرست تیم صعودکننده همچنان مصمم به ادامه حرکت بودم و مدام به خودم می گفتم باید تحت هر شرایطی به قله برسیم و تو ذهنم صحبت یکی از مسئولین کوهنوردی استان مدام تکرار می شد که در جلسه ای که با ایشون داشتیم و درباره برنامه پلوار صحبت می کردیم می گفتند که قول می دهم تا زیرسنگ بیشتر نمی تونین برین.پافشاری من بخاطر طرز تفکر ایشون بود که چرا نمی تونیم بریم!!! ولی از طرفی بچه ها باید بر می گشتن پایین و فقط می موندیم من و آقای محمدزاده.یه دفعه تو مغزم یه جرقه ای زد و دیدم تیم دوم با سرقدمی عباس ایلاقی دارن میان بالا.شروع کردم به فریاد زدن که زودتر بیان بالا و من همچنان مشغول کلنجار رفتن با آقای محمدزاده.بالاخره تیم دوم به ما رسید و اقای محمدزاده هم گفت پس فقط تا پل صراط می ریم و باز من می گفتم هر جور شده باید برین و قله رو بزنیم.نگران وقتی بودم که داشتیم از دست می دادیم......همون جا بود که آقای محمدزاده جمله ای گفت که هیچوقت فراموش نمی کنم.گفت :"شنیده بودم کله ات بوی قرمه سبزی می ده ولی فکر نمی کردم تا این حد"....
سپس تیم رو به دو گروه تقسیم کردیم.یک گروه که بر می گشتن پاییم و گروه دوم(من,آقای محمدزاده و عباس ایلاقی) هم قرار شد بریم بالا.که البته لازم به گفتنه که گروهی که پایین می رفت فراموشکردند کوله ی حاوی غذا و لباس گرم و دستکش و همچنین دوربینی که فیلم بیشتری داشت رو به ما بدن.ولی هیچکدوم از این ها نمی تونست مانع ادامه حرکت ما بشه.
ادامه دارد..................