ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سالهای سال،درخت سیب اسم خدا را زمزمه کرد و با هر زمزمه ای سیبی سرخ بدنیا آمد. سیب ها هر کدام یک کلمه بود . کلمه های خدا... مردم کلمه های خدا را می گرفتند و نمی دانستند که درخت اسم خدا را منتشر می کند. درخت اما می دانست ، خدا هم... درخت اسم خدا را به هرکس که می رسید می بخشید. آدم ها همه اسم خدا را دوست داشتند.بچه ها اما بیشتر... و وقتی سیب می خوردند ، خدا را مزمزه می کردند و دهانشان بوی خدا می گرفت... درخت سیب زیادی پیر شده بود خسته بود . می خواست بمیرد ؛ اما اجازه خدا لازم بود ... درخت رو به خدا کرد و گفت : "همه عمر اسم شیرینت را بخشیدم ؛ اسمی که طعم زندگی را یاد آدم ها می داد . حس می کنم ماموریتم دیگر تمام شده بگذار زودتر به تو برسم " " عزیز سبزم ! تنها به قدر یک سیب دیگر صبر کن. آخرین سیبت ، سهم کودکی است که هنوز دندانهایش جوانه نزده ، این آخرین هدیه را هم ببخش . صبر کن تا لبخندش را ببینی ." و وقتی که کودک اخرین سیب را از شاخه چید ، خدا لبخند زد و درخت ، آرام در آغوش خدا جان داد ...
خدا گفت :
و درخت یکسال دیگر هم زنده ماند . برای دیدن آخرین لبخند