کوهنوردی نیشابور ، گروه کوهنوردی همای نیشابور

به وبلاگ گروه کوهنوردی همای نیشابور خوش آمدید

کوهنوردی نیشابور ، گروه کوهنوردی همای نیشابور

به وبلاگ گروه کوهنوردی همای نیشابور خوش آمدید

درخت اسم خدا رو زمزمه کرد


سالهای سال،درخت سیب اسم خدا را زمزمه کرد و با هر زمزمه ای

سیبی سرخ بدنیا  آمد.

سیب ها هر کدام یک کلمه بود . کلمه های خدا...

مردم کلمه های خدا را می گرفتند و نمی دانستند که درخت اسم خدا

را منتشر می کند.

درخت اما می دانست ، خدا هم...

درخت اسم خدا را به هرکس که می رسید می بخشید.

آدم ها همه اسم خدا را دوست داشتند.بچه ها اما بیشتر...

و وقتی سیب می خوردند ، خدا را مزمزه می کردند و دهانشان بوی خدا می گرفت...

درخت سیب زیادی پیر شده بود خسته بود . می خواست بمیرد ؛

اما اجازه خدا لازم بود ...

درخت رو به خدا کرد و گفت :

"همه عمر اسم شیرینت را بخشیدم ؛ اسمی که طعم زندگی را یاد آدم ها می داد .

حس می کنم ماموریتم دیگر تمام شده بگذار زودتر به تو برسم "


خدا گفت :

" عزیز سبزم ! تنها به قدر یک سیب دیگر صبر کن.

آخرین سیبت ، سهم کودکی است که هنوز دندانهایش جوانه نزده ،

این آخرین هدیه را هم ببخش . صبر کن تا لبخندش را ببینی ."


و درخت یکسال دیگر هم زنده ماند . برای دیدن آخرین لبخند

و وقتی که کودک اخرین سیب را از شاخه چید ،

خدا لبخند زد و درخت ، آرام در آغوش خدا جان داد ...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد